گزارش یک وقف؛ روایت دل های بزرگ
خبر وقف که به دبیرکل رسید، تصمیم گرفتند شخصا برای افتتاح این کتابخانه عازم یزد شود. همین شد که دهم اسفند 93 کتابخانه شهید مطلّب شفیعی توسط دبیرکل نهاد افتتاح شد.
اتفاق کمی نبود؛ پدر و مادر شهید تک منزل مسکونیشان را به نام فرزندشهیدشان وقف نهاد کتابخانه ها کرده بودند. یک حرکت اصیل فرهنگی. یک الگوسازی و فرهنگسازی ستودنی در عرصه کتاب و کتابخوانی کشور.
اما این پرسش در ذهنم سوال می شود که چرا کتابخانه؟ وقف کتابخانه و کتابخانهسازی همیشه مهجورترین ابزار و فکر فرهنگی در جامعه و در میان مردم و حتی خیرین بوده است. حالا اما در یکی از شهرستانهای این کشور، پدر و مادری ساده و روستایی ـ که قاعدتا نباید توقع دید فرهنگی عمیقی داشت ـ با این حرکت شگفت زده مان می کنند. خاصه آنکه پیام حضرت آقا این اتفاق را ماندنیتر و الگوسازتر کرد.
اما حالا به دستنوشتههای شهید مطلّب و وصیتنامه اش که نگاه میکنم و قلم خوب و نگارش زیبای او را که می خوانم، فکر می کنم «کتابخانه» بهترین گزینه برای ماندگاری نام این شهید و فرهیختگی دوران حیاتش، در عرصه فرهنگی کشور است؛ البته که این قسم حرکت ها و ماندگاریها اعتباری است. چه آنکه نام و یاد و راه «شهید» تا همیشه در مرزهای سرزمینمان مانا و جاودانه است.
«روایتی مکتوب از پروانگی آدمها» روایت دلهایی است که قدر بزرگی آنها در کوچکی دنیا نمیگنجد. روایتی گزارشگون از یک وقف فرهنگی؛ که برای ماندگاری این حرکت فرهنگی نگارش، طراحی و منتشر شد و یک نسخه از آن به رویت دیدگان عزیز رهبرم خواهد رسید؛ ان شاءالله.
روایت دوم؛ عند ربهم یرزقون ...
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد…
آری پدرم؛
من دیگر طاقت ماندن و شاهد رنج و غم از دست رفتن دوستان]را ندارم[ موجی را در خود احساس کردم؛ آخر روحِ همیشه مسافر من چگونه میتوانست جایی منزل کند و از رفتن و رفتن باز ایستد؟
من موجم ساحل نیستم: هستم اگر میروم، گر نروم نیستم... بدین ترتیب تصمیم به حرکت]گرفتم[. با کولهباری از مسئولیتها و امانتها که بر دوش دارم، غریبانه میگردم. زانوانم با رضایت شما استوار خواهد بود. پیش میروم تا ببینم که سرنوشت چه نوشته است؟ یا نه، میروم تا سرنوشت را خودم بسازم و بنگارم و ...
(بخشی از دستنوشته شهید 12/12/65)
سید مرتضای آوینی خوب گفت: «مردانه که زیسته باشی، لاجرم مردانه نیز خواهی مُرد...»
و مطلّب مردانه زیست. یادش بود که «اگر آفتاب بیاید و از خواب بیدار شود، نمازش قضا میشود» او اثبات عملی کرد «یُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذینَ آمَنوا بِالقَولِ الثّابِتِ فِی الحَیاةِ الدُّنیا وَفِی الآخِرَةِ» را.
شکوفههای بهار سال 66، هنوز بیست روزه بودند که خاکهای سرخ شلمچه مشهد ابدی مطلّب میشود...
آری؛
برخیها، شأن نزول ِ «فَمنهُم مَن قَضی نَحبَۀ» هستند؛
با سر، با خون، قطعه قطعه، إرباً إرباً ...
سرخی بالاترین رنگ است، نه سیاهی. که سیاهی میپوشد. سرخی می شوید و جلادان تاریخ را رسوا میکند.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
***
مطلّب در تاریخ 66/1/18 در منطقه عملیاتی شلمچه در عملیات کربلای 8 به وسیله اصابت تیر سیمینوف به ناحیه صورت، مغز سرش از پشت سر بیرون ریخته بود و پیکر پاکش بعد از شهادت بوسیله آتش عقبه آر.پی.جی سوخته بود...
... و دلم همچون پرندهای وحشی خود را دیوانهوار به در و دیوار میزند تا از من بگریزد و بال در بال آن پرستوهای آزاد و خوشبخت مهاجر پرواز کند و من با هر دو دستم قفس را به سختی نگه داشته ام تا نگهش دارم! چرا که اطاعت از فرماندهی واجب شرعی است. از طرفی خدایا، تو عاشقانت را دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی، دیوانه تو هر دو جهان را چه کند...
با این حال چقدر زنده ماندن دشوار شده است و لحظهها به کندی میگذرد. آه چه خیالانگیز و جانبخش است اینجا نبودن، با تو بودن، در کنار تو بودن یا حسین ...می دانم که خود حجاب خودم و باید از میان برخیزم...
(بخشی از وصیتنامه شهید)
نسخه الکترونیکی این گزارش را از اینجا می توانید بخوانید.