کاروان دل؛ منزل به منزل می رود ...
در جستجوی مسجدی هستم برای خواندن نماز مغرب و عشا. مسجد اول؛ جای پارک نیست و مسجد دوم؛ شلوغ و پر ازدحام.
به مسجد سوم می رسم؛ هم جای پارک هست و هم خلوتی مسجد به دلت می نشیند.
روزی ام اقامه نماز در این مسجد است. روزی بزرگ تری در راه است اما این دل ِ خاکی و زمینی ام کِی توان دیدن پس ِ حجابها را دارد؟
قامت می بندم؛ الله اکبر ...
دل گاهی نه رو به راه است و نه رو به «راه» ... این روزها که می گذرد، سخت «می گذرد»...
نمازم را به «سلامٌ علی عبادالله الصاحین» تمام می کنم ...
حواسم می رود پی ِ کاروان عراقی که کُنج مسجد در حال استراحت اند. پاهایم، دلم را به طرف کاروان می برد.
دو سوی ِ چشمم به دیدن پرچم بارگاه سیدالشهداء نورانی می شود. پاهایم توان ایستادن ندارند. زانو می زنم روبری پرچم سرخ ِ حسین(ع)...
السلام علی عبادالله الصاحین ... خود ِ خود ِ حسین است عبادالله الصاحین ِ هر روز ِ نمازم
رگ و پی ِ قلبم دارد پاره می شود. چشمهایم در هروله مدام اند میان پرچم و صحن مطهری که اربعین امسال جاروکشی ِ آستانش فخر ِ تمامی عمرم شده است ...
و حالا این دل زمینی ام با همان بهت و حیرانی، رفعت ِ حضور بر خاک آستانش را هنوز در کوچکی ِ دنیازده اش نظاره گر است که خود را رو به روی پرچم بارگاهش می بیند ...
دارند پرچم را به مشهدالرضا (ع) می برند.
دلم از پرچم کَنده نمی شود.. اما زمان به وقت دنیا کوتاه است و دیر! باید بروم.
دلم را می گذارم کنار پرچم که با کاروان برود و «خود» از مسجد بیرون می روم...
با کاروان با ماه من محمل به محمل می رود
سرگشته از پی آه ِ من، منزل به منزل می رود ...
از درب مسجد بیرون می روم. یکی از اهالی کاروان دوان دوان به طرفم می آید و تربت کربلا را می گذارد در دستهای خالی ام و می رود ...
همه عمر برندارم، سر ازین خمار مستی
که هنوز من نبودم، که تو در دلم نشستی...
سلام علیکم. زیارت قبول. مشتاق دیدار