نکاتی در باب یک مناظره و یک پژوهش
مجید صحاف
مردی کُنجی نشسته بود و از روزگار مینالید؛ رهگذری از چرایی این نالیدن پرسید. مرد هم اندر نامرادیهای روزگار و مصیبتهایش گفت. مرد میگفت و رهگذر با صدای بلند میگریست و گریبان چاک میکرد و به سر و صورت میزد از عزای مصیبتهای مرد. مرد که حال گریان و نزار رهگذر را دید، شروع کرد به آرام کردن رهگذر که: «حالا سخت نگیر و آرام باش؛ در عوض به من مستحق کمک کن!» رهگذر که این شنید گفت: «تا صبح برایت میگریم و گریبان چاک میکنم اما پولی نخواه که خبری نیست!»